محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

◕‿◕قلب مادری◕‿◕

باغ پدری

این محمد طاها کوچولویه منه که تو باغه پدر بزرگش تخت و راحت خوابیده الهی قربون اون خوابیدنش بشم. ...
29 مهر 1390

برای توست غزل می شود تمام جهان

سلام نازنینم...این شعر رو یه جایی خوندم خیلی خوشم اومد واسه تو هم گذاشتم تا بخونیش.. امشب   تو را چه می شود ای یار مهربان امشب رفیق خوب من ای جمله جسم و جان امشب   تو را چه می شود ای خنده های تو شیرین و چشم های تو زیبایی جهان امشب   فقط تو حرف بزن، لذت مدام از من چقدر لحن تو جذاب و جانستان امشب   خوشا به حال من آری خوشا به حال دلم که در حریم تو دارم من آشیان امشب   برای توست غزل می شود تمام جهان ستاره می چکد از دست آسمان امشب   خدا نیاورد آن روز را... که می میرم تو را چه می شود ای یار مهربان امشب ...
29 مهر 1390

به پسرم....

این شعر رو توی یکی از سایتها خوندم.فکر می کنم از مهدی سهیلی باشه با کمی تغییر واست        می نویسم.. هوا آفتابی میشه چشماتو واکن پسرم  آسمون ابی میشه من و نیگا کن پسرم  قربون صداقتت برم یه لحظه رو به روم مثل آیینه بشین با من صفا کن پسرم   آسمون منتظر بچگیاته حالیته؟  ناز شستت.پاشو بادبادک هوا کن پسرم لب هره که میری بازی، حواست همه وقت سر جاش باشه،  همه جا رو نیگا کن پسرم  بازی اشکنک داره پایننن نیفتی مامان جون  سر شکستنک داره...سرتو بالا کن پسرم اگه مثل من زمین خوردی یه وقتی بی هوا یا علی بگو و مولا رو صدا کن پسرم  خوب من! مهربونی چیز بد...
29 مهر 1390

وقتی تو می خندی

پسرم.... وقتی تو می خندی، شاخه های خشک درختان حتی در وسط زمستان جوانه می زنند.. وقتی تو می خندی ،شکوفه ها غنچه می شوند .... وقتی تو می خندی ،غنچه های نیمه باز می شکفند و گل می شوند.... وقتی تو می خندی، عطر گلها تمامی شهر را لبریز می کند.... وقتی تو می خندی، ستاره ها چشمک می زنند و ما ه قرص کامل می شود... وقتی تو می خندی ،پروانه و سنجاقک ها دست در دست هم به رقص در می آیند... وقتی تو می خندی بلبلان عاشق می شوند و گنجشکان حیاط آواز سر می دهند ... وقتی تو می خندی فواره ها سر بلند می کنند و ماهی گلی های غمگین تنگ بلور تند تند لب می زنند.. وقتی تو می خندی غمها پر می کشند و تا نا کجا آباد می روند... وقتی تو میخندی.... ...
29 مهر 1390

مردم چه میگویند؟

مردم چه می گویند ؟!    می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!... با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی...
29 مهر 1390